همینطوری :)

ساخت وبلاگ
هوا خیلی سرد شده بود. تصمیم گرفتم به جای یک ساعت و نیم منتظرِ سرویسِ خوابگاه موندن و لرزیدن برم کتاب‌فروشیِ آبان که هم کتاب‌ها رو ببینم هم بالاخره یه جایی باشم که گرمه. همینطور که داشتم از کنارِ پیاده‌رو واسه خودم می‌رفتم و چاوشی توی گوشم می‌خوند «و نخ به نخ دهنم دود است»، یهو چشمم افتاد به یه پسربچه‌ی کوچولو که کنارِ پیاده‌رو نشسته بود و یه ترازوی آبی هم جلوش بود. موزیک رو قطع کردم و رفتم کنارش. با لبخندی که از پشتِ دو تا ماسک دیده نمی‌شد پرسیدم: «من بخوام خودم رو وزن کنم چقدر می‌شه؟!» خیلی آروم و مهربون گفت: «هر چقدر دوست داری.» از اونجایی که اکثرِ اوقات پولِ نقد همراهم نیست به سمتِ عابربانکی که همون نزدیکی بود حرکت کردم اما هزار مدل فکر اومد توی سرم که مثلاً اگه مامان و بابای معتاد داشته باشه و این پول‌ها رو ازش بگیرن خرجِ مواد کنن چی؟! یا اگه اصلاً پدر و مادری نباشه و یه نفر از امثالِ این کوچولوها سوءاستفاده کنه چی؟! نهایتاً تصمیم گرفتم توی اون هوای سرد واسش یه نوشیدنیِ گرم بخرم. چند دقیقه بعد با شیر کاکائو و چندتا کیک برگشتم پیشش. به دست‌هاش الکل زدم و گفتم حالا می‌تونی بخوری عزیزم. زمان متوقف و دلم خون شد لحظه‌ای که اشک توی چشم‌هاش جمع شد. با فاصله نشستم همون‌جا. شاید چون می‌خواستم بدونم دنیا از نگاهِ امثالِ یونس چطوریه. این که هر روز ساعت‌ها بشینی و زل بزنی به آدم‌های رنگارنگِ در حالِ عبور بلکه از هر بیست نفر، یک نفر به سمتت بیاد تا دستِ خالی برنگردی پایین‌ترین نقطه‌ی شهر. بعد از اون شب، هر شبی که بتونم می‌رم پیاده‌روِ همون خیابون. اول می‌رم سمتش و حالش رو می‌پرسم و بعد همون همیشگی‌ها رو براش می‌خرم. بینِ خودمون بمونه. قند توی دلم آب می‌شه وقتی از دور من رو می‌شنا همینطوری :)...
ما را در سایت همینطوری :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 78 تاريخ : دوشنبه 13 تير 1401 ساعت: 3:15

گفتند از آن درس‌هایی‌ست که معدل را به شدت پایین می‌کشد؛ از قضا استادش هم سخت‌گیر است و تو کلاً روی ۱۳ نهایتاً ۱۴ حساب کن! راست می‌گفتند. اعصاب از آن درس‌هایی‌ست که برایت اعصاب نمی‌گذارد. از یک جایی به بعد دوست داری به ازای خواندن هر کلمه ده قطره اشک بریزی و رفرنس را به دیوار بکوبی و در دلت استادت را با القاب زیبا (!) خطاب کنی. جلسه اول نه، جلسه دوم هم نه، از جلسه سوم بود که تصمیم گرفتم خودم را به چالش بکشم و به اصطلاح ببینم چند مرده حلاجم! لازمه‌اش جمع‌وجور کردن وقت‌هایی بود که صرف وبلاگ، خواب اضافه بر سازمان، خواندن کتاب‌های بسته شده به جانم، آشپزی و از این طور چیزها می‌شد. از آن‌جایی که «هر کس تلاش کند، نتیجه‌اش را می‌بیند» در ۱۰۰ که نه اما ۸۰ درصد مواقع درست عمل می‌کند، بعد از سپری کردن روزها و ساعت‌های طاقت‌فرسا و مطالعه اضافه بر مطالب تدریس شده‌‌ی استاد حتی، در نهایت امتحانی دادم بس دشوار و گیج‌کننده. از آن‌ها که بعدش همه هم‌کلاسی‌ها هجوم برده به سمت گروه کلاسی، مویه‌کنان ناله سر می‌دهند که بیایید استاد را به همه مقدساتش قسم داده، صحبت کنیم بلکه رحمی کند ما را از نزول معدل که هیچ، از افتادن نجات دهد. از همان کارها که تاثیرش از آب در هاون کوبیدن هم کمتر است. القصه استاد بدون ارفاق نمره‌ها را ثبت نموده و من پس از چک کردن سایت و دیدن نمره ۲۰ باید اقرار کنم که نه‌تنها فضای اتاق، که خیابان هم برای پرواز کافی نبود. همیشه که نمی‌شود همه چیز را با هم داشت. یک وقت‌هایی باید دوست‌داشتنی‌هایی که با هم در یک کفه نمی‌گنجند را در دو کفه مقابلِ هم قرار داد و دید کدام سنگینی می‌کند. بعد هم پا روی نیمه‌ی دل گذاشت و به سمتِ نیمه‌ی دیگر رفت. لازم بود مدتی پا روی نیمه‌ی جانم بگذارم.   همینطوری :)...
ما را در سایت همینطوری :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 113 تاريخ : دوشنبه 13 تير 1401 ساعت: 3:15

سه سالی می‌شود که به نشانه‌ها اعتقاد دارم. به کنارِ هم چیده شدنِ تکه‌های پازلِ پنجاه پنجاه سیاه و سفیدِ زندگی در بهترین زمانِ ممکن هم. به گره خوردنِ جز از کلِ زندگی به دست‌های رئوف، به در لحظه به صفر رسیدنِ فاصله‌های چندین کیلومتری، به تپشِ قلبِ لحظه‌ی اجابتِ دعا در کمتر از ۲۴ ساعت، من به معجزه‌ی آغوشِ خورشیدِ مشهدالرضا اعتقاد دارم. عیدتون مبارک و آبی :) همینطوری :)...
ما را در سایت همینطوری :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 113 تاريخ : دوشنبه 13 تير 1401 ساعت: 3:15